فندوووووووووووقفندوووووووووووق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

فندوووووووق

دخترخاله نرگس

نرگس جون دختر خاله ات فندوووووقی یه دخمل چشم طوسی سفید و تپل که 8 سالشه خیلی ناز و خوشگله از 5 شنبه خونه ما بود با مامانش (خاله ات) با پول ماهیانه اش رفته بود واست دوتا سرهمی ، یه لباس خوشگل آبی ، یه جوراب آبی که روش عروسک داشت و یه کلاه گرفته بود!!!   الهی ........ قربونش برم خیلی هم ذوق می کرد و اسم هزار تا وسایل رو برد که دیده و خوشش اومده و منتظر ماهیانه بعدیشه که اونا رو برات بخره!!! الهی ............ فدای دوتاتون بشم     ...
23 آذر 1390

مامان بیا جیش دارم ....

مامان بیا جیش دارم فوریه خیلی کارم  لگن بیار زود برام تا خیس نشه شلوارم فیل به این بزرگی لگن به این کو چیکی پاهاش چه چاق و گنده ست این آقا فیل خیکی! زرافه خیلی نازه پاهاش چقدر درازه ناراحته چون که نیست لگن براش اندازه خط خطیه گور خر از نوک پا تا به سر باید بشینه روی یک لگن بزرگتر این سگ ما خال خالیست خال های او قهوه ایست  خودش باید بدونه که جاش رو این لگن نیست مرغک پا حنایی بخون تو قد قدایی روی لگن نشستی به چه پری چه پایی! آهای آهای آقا موش که هستی خیلی باهوش  لگن برات بزرگه نیفتی یک دفعه توش! خرس سفید خسته روی لگن نشسته باید بلندشه از جاش درٍ خونه رو نبس...
20 آذر 1390

یه مامان با کلاس!!!!!!!!!!!!

دیروز خیلی شیک و جدی بعد از شرکت رفتم فروشگاه و هرچی دلت می خواست برداشتم کمپوت گیلاس شکلات تلخ ماست لواشک ..... بعدش هم خیلی باکلاس عابر بانک باباجونت رو که دستم بود دادم به صندوق تا از حسابش کم بشهههههه فقط مامانی شب حالم دوباره بد شد از بوی استانبولی خودم -که همه عاشقشن- داشتم بالا می آوردم بابا جونت قاطی کرده بود می گم تو حالت خیلی بده چرا اینجوری می شی من وقتی می بینم و نمی تونم کاری برات بکنم از خودم متنفر می شم اعصابم خرد می شه بعد از زایمان برو تموم کن دیگه این فندوق اولی و آخری باشه ............ منم با این حال خراب و تنگی نفس فقط لبخند می زدممممممممم الهی ................. فندوقی فدات ...
20 آذر 1390

الهی قربونت بررررررررررررم

فندوقی کوچولو مامان جونی الهی قربونت برم داری حسابی پدرمو درمیاری یاااااااااااااااااااااااااااا دیشب بابا جونت کباب گرفت که من خیلی دوست دارم ولی اینبار به جای عق ، رسما همشو بالا آوردم!!! مامانی یه کوچولو رحم کن دارم از گرسنگی می میرم ولی نمی تونم بخورم همش حالت تهوع دارم الهی فدات بشم مممممممم............
20 آذر 1390

اولین سفر فندوق

دوشنبه مورخ 7 آذر 90 ساعت 23:25 دقیقه با قطار رفتیم مشهد باباجون/مامان جون / خانواده دایی / خانواده خاله 12 نفر بودیم ....... اووووووو ببخشید مامانی با شما 13 نفر شایدم 14 نفر!!!! تو راه انقده هوای منو داشتننننننننننننننننننن!!! سه شنبه ساعت 1 رسیدیم رفتیم هتل و بعد از ناهار زیارت امام رضا جونمممممممممممممممممم خدایا شکرت مامان نذاشت برم کنار ضریح منم از مقابل ضریحشون سلام دادم چهارشنبه 2 شب با بابایی رفتم بلاخره دستم رسید جمعه 1 بامداد برگشتیم و 3 ظهر رسیدیم تهران فندوووقی آقا جون واست یه موتور کنترلی گرفتش مامان جونم یه لباس که متبرک شد به ضریح آقا خاله شیرین ماشین الناز عروسک ...
12 آذر 1390

برای فندوقمممممممم

زنگ زدم به خاله و گفتم که جواب آزم + شده خیلی خوشحال شد شام رفتیم خونه بابابزرگ همه می دونستن!!! گفتم تورو خدا به بابای فندوق هیچی نگین خودم می خوام بگممممممممم شام رو که خوردیم 8:30 گفتم بریییییییییم بابایی گفت: الان/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زود نیست؟ گفتم نههههههههه دل و کمرم درد می کنه تو راه پرسید پری شدی؟ گفتم : آره کمرم داره می کشهههههههههههه در پارکینگ رو که باز کردم دویدیم بالا به بابا اشاره کردم خودش در رو ببنده سریع نامه (سلام بابا جون خسته نباشی ... فندوق) رو + پستونکی که گرفته بودم رو چسبوندم به در واحد خونمون از چشمی نگاه می کردم بابا اومد رسید جلوی در .................................
6 آذر 1390

خدا جونم کاغذ کادوی هدیه رو باز کنم؟

فندوق جونم کوچولویییییییییییی دیروز از شرکت رفتنی خونه بی بی چک خریدم صبح رفتم یه دوش بگیرم گذاشتمش داشتم خودمو لیف میزدم که ................... یه خط کمرنگ افتاده بود بخدا دیدمششششششششششششششش ترسیدم توهم باشه گذاشتمش بیرون تا خشک بشه بعدشم دیدمش خیلی کمرنگ بود صبح بابا رو سر خیابون پیچوندم و برگشتم آزمایشگاه و آز خون دادم گفتن ساعت یک آماده می شه خدایا خدا جونم خدای ناز و خوشگلم ................. دارم منفجر می شمممممممممم ...
29 آبان 1390

روزهای انتظار بارانی

فندوق جونم سلاااااااام مامان رو ببخش عزیزمممممم این روزهای نا امیدی خیلی حوصله نداشتم آخه با اتفاقی که پنجشنبه افتاد و من متوجه عدم حضور تو شدم خیلی دلم شکست ... میدونی عزیزدلم من حتی نقشه گفتن این خبر به بابا رو هم کشیده بودم یه کادو + یه نامه از طرف تو فندوقی به بابات و اعلام حضورت ولی ............................................ امیدم بخداست مامان جون بلاخره یه روزی این نقشه رو عملی می کنم یه روزی که زیادم دور نیست به امید خدا ... فندوق جونم سه شنبه مامانی (مامانِ بابا) بهم گفت: مریم جونم نگران نباش تو تا 5 سال دیگه هم وقت داری تا بچه دار شی ، اگه می بینی ماهمش نی نی نی نی می کنیم چون مادربزرگ پدر بزرگیم...
8 آبان 1390

فرو ریختن رویاها

فندوق جونم .................... از ساعت 10 صبح دارم گریه می کنم آخه امروز تمام 3 روز امیدواریم فرو ریخت و فهمیدم تو هنوز نیستی خیلی واسم سخت بود خیلی ....................... زودتر بیا فندوق تو رو خدا زودتر بیا  
5 آبان 1390