برای فندوقمممممممم
زنگ زدم به خاله و گفتم که جواب آزم + شده
خیلی خوشحال شد
شام رفتیم خونه بابابزرگ
همه می دونستن!!!
گفتم تورو خدا به بابای فندوق هیچی نگین خودم می خوام بگممممممممم
شام رو که خوردیم 8:30 گفتم بریییییییییم
بابایی گفت: الان/؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زود نیست؟
گفتم نههههههههه دل و کمرم درد می کنه
تو راه پرسید پری شدی؟
گفتم : آره کمرم داره می کشهههههههههههه
در پارکینگ رو که باز کردم دویدیم بالا
به بابا اشاره کردم خودش در رو ببنده
سریع نامه (سلام بابا جون خسته نباشی ... فندوق) رو + پستونکی که گرفته بودم رو چسبوندم به در واحد خونمون
از چشمی نگاه می کردم
بابا اومد رسید جلوی در ................................
یه چند دقیقه ای همش چشمش رو ورق بوددددددددد
ماتش برده بود
گیج و مبهوت وایستاده بود
در رو باز کردم و گفتم:چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیا تو دیگه
با چشماش سوال کرد
گفتم : بابا شدی دیگهههههههههههه
یه دفعه لپ تاب از دستش ولو شد رو زمین با یه صدای وحشتناک
سریع بغلم کرددددددددددددددددد
بعد از چند دقیقه گفتم ولم کن بذار در رو ببندم
......................
تا دو روز می گفت منو گول زدی فکر کردم پری شدی ..........
هنوز مبهوت بود
خاله زنگ زده بود به مامان و خواهرهای بابایی گفته بود همشون زنگ زدن و تبریک گفتن
خداااااااااااااااایا شکررررررررررررت