فندوووووووووووقفندوووووووووووق، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

فندوووووووق

نگاهی ب اون روزا

1393/6/25 14:24
نویسنده : مامانی مریم
527 بازدید
اشتراک گذاری

عید بود من هفت ماهه باردار بودم روزای خوبی بود

روزای لوس شدن ... کار نکردن ... دل نگران بودن و ...

عروسی دایی به لطف مرسا خانوم به زور لباس پیدا کردم!!!

اما سعی کر دم بهم خوش بگذره خیلی هم رقصیدم (گرچه تا 4 صبح از دل درد و کمردرد گریه کردم!)

 

بعد از عید مجید دلش نخواست من کارم رو ادامه بدم

با وجود اینکه کارم رو دوست داشتم ب نظرش احترام گذاشتم و خانه دار شدم!!!

مرسا ماههای آخر خیلی منو اذیت کرد از چشم درد تا قند!!!

3 روز بابت قند بارداری (دیابت) تو بیمارستان بستری شدم

مرسا خانوم قرار بود 12 مرداد بدنیا بیاد اما دیابت بالا موجب شد من 28 تیر 91 زایمان کنم

اون روز بدلیل دیابت تو بیمارستان بستری بودم ب خانوادم گفته بودم ملاقات نیان - چون چند روزی بود بهم سر میزدن- ب مجید هم گفتم عشقم تو هم نیا ولی قبول نکرد

ساعت ملاقات وقتی دیدم مجید نیومد داشتم قران سوره بقره رو می خوندم ک پیج شدم برای بلوک زایمان!!!!

خیلی ترسیدم اما دکترم گفت آزمایشات صبح نشون میده قندم بالا رفته و هرچه زودتر باید زایمان کنم!

مجید وقتی میاد و منو تو اتاقم نمی بینه متوجه موضوع میشه

اومد پیش من، من با لباسای زایمان بغلش کردم و کلی گریه کردم

همش سفارش میکردم ب مامان اینا زنگ بزن خبر بده

مجیدم فقط میگفت گریه نکن تو داری مامان میشی دیگه باید بزرگ شی مریمم!

من رفتم و طی ی زایمان سخت مادر شدم!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)