فندوووووووووووقفندوووووووووووق، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

فندوووووووق

برای روزی ک بزرگ شدی

دخترم       عزیزم      گل زندگیم         دل بسپار ب آتشی ک نمی سوزاند "ابراهیم" را و دریایی ک غرق نمی کند "موسی" را   نهنگی ک نمی خورد "یونس" را و کودکی ک مادرش او را ب دست موجهای نیل می سپارد تا برسد ب خانه ی تشنه ب خونش! دیگری را برادرانش ب چاه می اندازند سر از خانه ی عزیز مصر در می آورد   آیا هنوز هم نیاموختی؟!! ک اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن ب تو را داشته باشند و "خدا" نخواهد      نمی توانند   ...
26 شهريور 1393

انگلیشی!!!!!

مرسا جون ما داره لغات انگلیسی یاد میگیره دایره لغات مرسا تا امروز: هاپو (سگ) آبی سیب توپ کتاب کلاه کیف قرمز پیشی (گربه) مادر پدر آبجی دست ماشین داداش   ...
26 شهريور 1393

موزیکککککککککککک

مرسا جونم دخمل نازم با کوچکترین آهنگی میرقصه عاشق موزیک شاده مخصوصا ای جونم سامی بیگی گاهی وقتا منو وادار میکنه باهاش همراه بشم!!! با باباش خیلی خوشگل میرقصن سعی میکنه حرکات مجید رو تکرار کنه شعر خوندن مرسا هم واسه خودش عالمی داره!!! شعرها رو میکس کرده ی توف دالم قل قلی یه سولخو سیفید و آبی یه من این توفو نیداشتم مقشامو خوب نیوشتم دایی دایی جون بوسش کن زندایی جون بوسش کن نه شیل داره نه پستون شیلشو بلدن هندیستون میپله مثله آهو میکنه بلگه کاهووووو ی دوخل دارم شا نیداره صولتی داره ما نیداره ............ خیلی جیگر می خون...
26 شهريور 1393

مرسا دختر با نمک و شیطون ما

مرسا جونم 28 تیر ماه -ماه تولد بابا مجید- ساعت یکربع ب هشت شب بدنیا اومد دو روز مونده ب ماه رمضان! من تا شش صبح فردا بیهوش بودم ده روز اول خونه خودم موندم با مامان و خواهرم و گاهی مامان همسرم بعد 2 ماه!!!!! رفتیم خونه بابا اینا مرسا خیلی بیتاب بود چند باری نیمه شب دکتر بردیمش شبا گریه میکرد و شیر نمی خورد دو ماهگیش بدترین اتفاق زندگی ما رخ داد نزدیک عروسی پسرعموم بود ب مرسا شیرخشک دادیم تا سیر بشه ولی متاسفانه حساسیت داشت و گوشاش و زیر گردنش بشدت باد کرد و متورم شد تو بیمارستان ی شب بستری شد شبی ک هیچ دوس ندارم ازش حرفی بزنم فقط بالاسرش تا صبح گریه کردم مجید...
25 شهريور 1393

نگاهی ب اون روزا

عید بود من هفت ماهه باردار بودم روزای خوبی بود روزای لوس شدن ... کار نکردن ... دل نگران بودن و ... عروسی دایی به لطف مرسا خانوم به زور لباس پیدا کردم!!! اما سعی کر دم بهم خوش بگذره خیلی هم رقصیدم (گرچه تا 4 صبح از دل درد و کمردرد گریه کردم!)   بعد از عید مجید دلش نخواست من کارم رو ادامه بدم با وجود اینکه کارم رو دوست داشتم ب نظرش احترام گذاشتم و خانه دار شدم!!! مرسا ماههای آخر خیلی منو اذیت کرد از چشم درد تا قند!!! 3 روز بابت قند بارداری (دیابت) تو بیمارستان بستری شدم مرسا خانوم قرار بود 12 مرداد بدنیا بیاد اما دیابت بالا موجب شد من 28 ...
25 شهريور 1393

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

بیشتر از دو ساله که من غایب این صفحاتم صفحاتی ک ی روزایی با خونم عجین شده بود و با طعم عشق حروف ها رو تک ب تک می نوشتم باردار بودم ... هفت ماهه سرکار می رفتم و مدیر بخش بودم تا عید 91 از اون روزا خیلی روزا گذشته!!!! من حالا مادرم خانه دارم!!!!! ی جورایی بزرگ شدم ی جورایی عوض شدم دخترم الان خانومی شده واسه خودش! می دونم عذرخواهی این روزهای طولانی نبودن رو جبران نمی کنه ولی تو ببخش برای همه دلایل منطقی و غیرمنطقی من،منو ببخش 91.04.28 91.05.02 91.05.03 91.05.06 شــــــــــــــــــــــب ده مرســــــــــــــــــــا   ...
25 شهريور 1393

خرررررررررررررررررررید

مرسا جونم دخمل ناز و خوشگلم دیروز با بابا و خاله و نرگس جون رفتیم خرید منم ی سارافن و شلوار جین خریدم که باهم عید بپوشیمش!!!  خیلی دوستت دارم مامانی بووووووووووس     ...
20 اسفند 1390

مـــــــــــــــــرســـــــــــــــا

دخمل گلم این روزا ک متوجه شدم شما نازدختری خیلی باریک شدم تو آینده ات و تربیتت فعلا هم رو اسم *** مرسا *** توافق کردیم که می شه "مثل خورشید" امیدوارم این اسم رو دوست داشته باشی گل دخمل نازم   خیلی احساس مسئولیت می کنم در برابر میوه زندگی ام   ...
15 اسفند 1390

ی دختر دارم شاه نداره ...

دیروز رفتم سونوی تعیین جنسیت همه چی یه کوچولوی من ، خدا رو شکر خوب و سالم بود و نی نی من دخمله الهی فدات بشم نازنازی مامان ...   مامان جون فاطمه (مامان بابا) زنگ زد و گفت عروس کوچولو چطوره عمه سمیه - عمه سمیرا و خاله ها مامان جون هاجر همه زنگ زدن نرگسی که از خوشحالی رفته بود برات لباس صورتی خریده بود    بابا مجیدم زنگ میزد می گفت مواظب دخترم باش!!!   ایشالا خوشبخت بشی عزیزم     ...
14 اسفند 1390